فراز ایران

نوشته‌های گونه‌گون ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

فراز ایران

نوشته‌های گونه‌گون ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

خاطره ای از مرحوم احمد محمود

می‌گویند احمد محمود یا همان احمد اعطا (زاده‌ی (۴ دی ۱۳۱۰  اهواز - درگذشته‌ی ۱۲ مهر ۱۳۸۱ تهران) در دُکّان نانوایی نزدیک منزلشان در خیابان گشتاسب سرگرم کار بود. "فرز و چابک" هم نان به تنور می‌زد. جالب این است همان‌لحظه کتاب نیز می‌خوانْد، می‌گذاشت بالای تنور و هر چند ثانیه یا دقیقه، نگاهی به آن می‌انداخت. خود سال‌ها بعد گفت: اولین کتابی که بالای تنور خواند، رباعیات خیام بود. درین رابطه (ر.ک: کتاب "بیدار دلان در آینه" نوشته‌ی احمد آقایی، ۱۳۸۳ چاپ اوّل. تهران: به‌نگار. صفحه‌ی ۸) اینجا من، کاری به مواضع و مبانی فکری آن مرحوم ندارم، ولی رُمان "مدار ۰ درجه"  ازو -که درباره‌ی انقلاب ایران در اهواز است- در ایران سریال هم شد که البته هیچ قسمتی را ندیدم. مهم درین متنم، اصلِ کتاب‌خواندن است. ازین کار زیبای احمد محمود باید آموخت! خواندن حتی حینِ نان‌پُختن. شگفت و شگرف نمی‌آید که صاحب مکتب اسلام حضرت محمد ص معجزه‌اش را کتاب قرار داد؟! ملتی که کتاب نخوانَد به نظر من بدترین کار را با خود و تباهی‌ جامعه‌اش می‌کند. خصوصاً وقتی روی کشوری چون ایران  -صاحب عظیم‌ترین تمدن کهن- زندگی می‌کند. دامنه.

رمان خواهر


رمان

"خواهر"

زندگی حضرت زینب س


یادداشت روز. نوشته‌ی دامنه: به نام خدا. سلام محضر هر شرافتمند. خوانده‌ام آن را. کی؟ مِهر همین امسال. در ریشه، نام درختی‌ست زیبا و معطر. در خانه اسم دختری‌ست که تعریفی‌ترین زن عالَم، او را زاد و و مردی مظهر عدل بابایش هست. کمک به ضُعفا و بُریدن از زیور، زائیده‌ی اخلاق مادرش بود. دخترها چون پدری‌اند، او آغوش پدرش را عجیب‌گرم، حس می‌کرد. اما بعد از آن «اُسوه‌ی حسَنه» که رحلت کرد، اولین سرپیچی روی داد و خانه‌ی او -"خواهر"- بی‌دفاع ماند. ولی چون خلق، در اصل اهل و عیالِ خداوندند، خواهر هم، هَمّ‌وغمّ خود را نزد خدا خواند. یعنی از همان روز -که آن تعداد افراد خاص، سر، پیچیدند- همه‌ی شُومی علیه‌ی این خانه -که کوخ گِلی بود در قبال هر کاخ مرمری- رقَم خورد. در عراق، عِرق آن سفّاکان را زائل دید و در شام، شَریران را از نزدیک، ذلیل فهمید. در وقت شهادت‌ها، روی تلّ، تمام دنیای انسان‌های دُنیوی را دید و در وقت اسارت، روی تمام صبِّاری‌ها، دینار انسان‌های دِرهمی را فهمید. "خواهر"، آخرِ خیر بود؛ به راه آخرت راه می‌پیمود. او همان بالای تلّ، تمام زندگی دنیوی و حیات اُخروی را دید: "از بلندی، من تماشا می‌کنم / مرگِ خود، از حق تمنا می‌کنم". او؛ بعد، تماماً باران شد و بر سر و روی زمان و زمین بارید. می‌گفت: گُلِ من «یک پیراهن کهنه" به تن داشت. می‌گشت که پیدایش کند. کرد، ولی بدنی چاک‌چاک داشت. دنیا نبود آن روز؛ بلکه هم شروع و هم پایان جهان بود. تمام این چند خط که نگاشتم بینش من بود از "خواهر"؛ یعنی وقتی رُمانِ  خانم نرجس شکوریان فرد را خوانده بودم. آری؛ زندگی خواهر برای من، یک مکتب است، نه صرفاً یک درس یا چند مشق. مشیء است این "خواهر"، که "خط وُ ربط"، تولید می‌کند؛ خطِ تولیدش هم، تا زمان، تیک‌تاک می‌کند، از خط نمی‌افتد؛ دائم برای الگوگیران روشن است. آمدنت درین روز به دنیا، بر دنیا و آخرت و مردمِ پوینده و پیونده‌ات، مبارک یا حضرت "خواهر" زینب س زینتِ حقیقی زندگی.

عشق برادرِ زیبایی

به نام خدا. سر و سِرّی با زیبایی. سلام. زیبا ترکیب ( زیب + ا ) است؛ به معنی زیبنده یعنی نیکو و خوب. ملاصدرا زیبایی را عبارت از "نظم و همآهنگی همراهِ عظمت و پاکی" می‌داند. و جالب این است او برین باور بود اولین باری که انسان متوجه‌ی خوبی و خُسن و زیبایی شد از راه "مشاهده‌ی جمالِ همنوعان خود" بود. یعنی اعتدال خلقت و تناسب قرارگرفتنِ اعضای بدن انسان نسبت به هم. خصوصا" همآهنگی رُخ و صورت. و علت عشق هم، زیبایی است؛ یعنی رسیدن به کمالی که خود فاقد آن است. مثال ملاصدرا این است: "واجب [=خدا] از هر زیبایی زیباتر است زیرا خود خدا زیبایی محض و کمال تام است." پس به این تئوری ملاصدرایی، انسان عاشق خداست، برای این که انسان عاشق زیبایی است. عجیب این که ملاصدرا حتی «تصوّر زیبایی» را هم سببِ عشق می‌داند. به تعبیر بنده زیبایی و جمال، موتور محرّکه و پیشرانه‌ی عشق است. عشقی که شیخ اِشراق حکیم سُهروردی نیز، آن را برادرِ  "زیبایی" می‌دانست.

تبَر حضرت ابراهیم علیه السلام و بت نمرودیان

به نام خدا. سلام. پاسخم به یک بحث که در گروه مجازی "هیئت رزمندگان" مطرح شد: به جای فرد می‌روم روی فکر که بحث را منطقی‌تر شکوفا می‌کند. در شعار اصلی اسلام -یعنی لا اله الّا الله- دو مفهوم بنیادی "لا" و "اِلّا" خط دیندار را ترسیم کرده است. یعنی در همه‌حال یک آدم توحیدی، هم باور به نفی دارد و هم اعتقاد و ایمان به اثبات. در لا دست به رد و نفی می‌زنیم و در اِلّا دست به اثبات. پس انسان نمی‌تواند به دین گراییده باشد اما تفکر نفی نداشته باشد. تا نفی نکنیم، باور تکمیل نمی‌گردد. حالا این نفی و رد را می‌توان بی‌شمار شماره کرد؛ از بُت سنگ و گِلی تا هر چه جای خدا خواست بنشیند. در معنای امروزی اومانیسم اوج این نفی است که مؤمن نباید در رد چنین ایدولوژی باطلی، شرم داشته باشد. تا اینجا خودم فکر می‌کنم توانستم مطلبی را طرح مسئله کنم که در دنباله می‌خواهم کمی کاربردی‌تر و تاریخی‌ترش کنم.

وقتی بنیانگذار دین حنیف یعنی حضرت ابراهیم ع خواست کار خود را در جامعه شروع کند تا پیام خدا را عملی ساخته باشد، دو رفتار از خود ظهور داد تا هم آیین حُنفاء را روشن کند و هم رد کیش صابئان و بت‌پرستان را تبیین. چون اینان باور داشتند بشر نیاز به میانجی روحانی دارد اما آن میانجی که بشر را به بتواند به خدا ربط دهد و از خدا خبر به بشر آورَد، از جنس آدم نباید باشد. ازین‌رو روی آوردند به هیاکل (=جایگاه‌های عبادی) مثل سیاره ها و ستاره‌ها. حضرت ابراهیم ع ابتدا به شیوه‌ی ویژه با اصحاب هیاکل موافقت کرد تا با این تاکتیک، به طریق استدلال آنان را از بندگی ستاره و سیاره برگرداند و به خدا بپیوندانَد که وقتی گفت ستاره غروب می‌کند پس نمی‌تواند خدای حیّ و حاضر باشد در واقع آنان را خلع سلاح عقیدتی کرد. و همین‌طور در مواجهه‌ی عقلانی با بت‌پرست‌های عصر نمرود تا آنجا گام گرفت که خدای هیکلی‌شان را با تبر نابود کرد و بر زمین انداخت و شروع کرد به گفتار و احتجاح با سران قوم‌شان و آن حرف بزرگ و ماندگارش: بت بزرگ، بت کوچک‌ها را با تبر زد! تبر را هم ماهرانه بر دوش بت بزرگ گذاشت تا فکر آنان ژرف‌تر به کار خود فرو خوانَد. اما نمرود و نمرودیان که عقاید خود را باخته می‌دیدند، به جای پذیرفتن سخن درست، این پیامبر بزرگ خدا را در آتش اندختند تا مثلا" از شرّ پیام و بیان او بِرَهند که آتش را خدا گلستان کرد. بگذرم.

فقط خواستم گفته باشم حضرت ابراهیم ع هرگز شرم نداشت در جای خود، تبر بردارد و حتی خدایان آنان را در بتکده نابود کند. پس دیندار از پیامبران دین الهام می‌گیرد و آنگاه رستگار می‌شود. هر فکر و حزب و فرد و شخصیت بخواهد این مسیر مکتب انبیا ع را (که فقط با تفسیر اهل بیت ع و فقیهان وارسته و مبارز روزگار و اندیشمندان اصیل دین‌شناس، طی‌شدنی است) به مسیر غرب (که حقیقتا"برهنه از تفکر و اندیشه‌ی الهی و سرشار از تباهی و بی‌اخلاقی‌ست) عوض کند، بی‌تردید او نه تنها فکرش عوضی‌ست و بلکه خود هم عاریتی و اسیر خودباختگی‌ست. سخن خلاصه این‌که آتش نمرودیان عصر را  همه‌ی باورمندان به انقلاب اسلامی ایران باید به گلستان تبدیل سازند و تا هیزم برای آتش‌افروزان فراهم نشود.

به جویی که یک روز بگذشت آب

به جویی که یک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جای خواب

فردوسی

پیام: گوشزدی برای دوراندیشی و هوشیاری

خردمند و پرستیدنِ خداوند

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. حکیم فردوسی در داستان سیاوش بر پرستش خداوند قلم تأکید می‌برَد و چندین بیتِ پربار درین راستا و ازجمله خداترسی (=خشیت) پی‌گذاری می‌کند تا درس دهد همه‌ی ما کرده‌ی حضرت کردگار متعالیم و جالب این است آزارنکردن را در کنار ترس و خشیت از خدا جای می‌دهد تا معلوم کند آزارِ خلق و مخلوقات خدا، چقدر کریه و زشت است. تا تاریخ زنده است، این سخنِ سراسر حکمتِ حکیم الهی هم، با انسان هست:

ز روزِ گذرکردن اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کس
رهِ رستگاری همین است و بس

کنون ای خردمندِ بیداردل
مَشو در گمان پای درکش ز گل

تُرا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده‌ی کردگار

این شعر چنان گویاست که آدم دلش نمی‌آید نظم به‌این‌زیبایی را، به نثر تبدیل کند و استحکام کلام را بشکند. فقط یک جمله بگویم و خلاص! و آن این است این حکیم دین و سخن و ایران‌زمین، خردمند را بیداردل می‌خواهد و این یعنی هر خردمندی، خردمند نیست، خردمندی که دل را -که کانون معنویت و معنا و روحِ زندگی است- به بیرونِ وجودش پرتات بکند و اساساً به آن به بیگانگی برسد، در نگاه فردوسی، خردمند نیست. حتی فردوسی در مصرع بعدی هشدار می‌دهد در پای درکِ خداوند و ره رستگاری، در گِل نباید ماند و در گمان نیز مَباید گیر کرد، چه رسد به این‌که با خدا درگیر هم شد!
> ۱۰  فروردین ۱۴۰۱ ← دامنه

زبانِ دستورِ فارسی / زبانِ دستورِ سیاسی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. دیشب سری زدم به آوانگارد معرفی کتاب تا مسئله‌ی نفت و درون آن را کمی مرور کرده و بکاوم آن هم کتابِ «برخوردها در زمانه‌ی برخورد» آقای سیدابراهیم گلستان (=سیدابراهیم تقوی شیرازی) که ۹۹ ساله است و به عمر یک قرن، سنّ یافت. حیفم آمد یک فشرده و چکیده‌ای ننویسم ازین فراز کتاب؛ یعنی دیدار تیمسار کمال فرماندار نظامی آبادان با آقای گلستان که قصد داشت در اواخر دهه‌ی ۳۰، به وقت قضیه‌ی نفت و خلع ید، وی را مجبور کند مرتکب کاری «خلافِ اصول حرفه‌ای روزنامه‌نگاری» شود. اما گلستان با گریزِ زبَردستانه به ادبیات و حافظ و سعدی که مخزن پند است و هشدار، تیمسار را مبهوت سخن می‌کند. آن‌طور که تیمسار سرانجام به گلستان می‌گوید: «انتظار بود امروز عقل زیادتر باشد، متانت زیادتر باشد... باید ساخت. باید با هم کنار آمد.» منبع


آقای گلستان هم زیرکانه از زیر بار زور و دستور درمی‌رود، خبر را چاپ نمی‌کند و راهسپار خانه می‌شود. به نظر آقای کیانا فرهودی، این‌ها حرف‌های خودِ آقای گلستان بود اما به زبان تیمسار کمال. به نظر بنده هم، چنین روشنفکری، باید هم ماهرانه از زبانِ دستوری سر پیچد؛ «گلستان»ی که در وقت روزنامه‌نگاری‌اش با دوربین خبری‌اش، از محاکمه‌ی دادگاه مرحوم مصدق پیش‌دستانه فیلم گرفت، از پسِ تیمسار در آبادان باید هم برمی‌آمد. بگذرم.

کشکولی این‌که: زیر زبانِ دستورِ فارسی، فرمان‌پذیر باید بود، اما زیر زبانِ دستور زور سیاسی، خیر. آن هم سیدابراهیم گلستان، که حقیقت را همیشه غریب می‌دانست.

> ۴ اسفند ۱۴۰۰ ← دامنه

شِقاوت ≠ سعادت

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. دانشمندان متألّه (=پرستنده و خداشناس) معتقدند انسان به صورت لایزال (=پایدار و سرمد) در تحول و تکامل است؛ در وجودش، در کردارش، در آثارش. شقاء و شِقاوت (≠ سعادت) از نظر این متألّهان زمانی رخ می‌دهد که انسان در دنیا، پروردگار خود را به دست فراموشی بسپُرد و از مقام او غفلت بورزد. شاید روی همین اصل بوده باشد که مرحوم علامه طباطبایی در معنی شِقاوت دستِ تأکید برده است بر سرِ این مسئله که شقاوت دنیوی «از فروعِ فراموشیِ میثاق» است.

به نظرم منظور این است شِقاوت اصالتی از خود ندارد، بلکه زمانی سر می‌گیرد که انسان از ریشه‌ی میقاق و عهد و پیمان با خدا، خود را قطع کند و آن را به کفِ نسیان بسپُرد. بگذرم. در قرآن، «قالوا ربنا غلَبتْ علَینا شِقوَتُنا...» از آیه‌ی ۱۰۶ مؤمنون، بر ندامت و پشیمانی اهل شقاوت است که غلبه‌ی بدبختی بر خود را پیش خواهند کشید.

این متن هم، یادآوری و تلنگر به خودم بود، نیز برای خواهنده، نه صرفاً خواننده. اوج متن آنجا بود که شقاوت از فرعیات فراموشیِ میثاق خوانده شد که می‌بایست (و حتی می‌شود) به جاده‌ی اصلی رسید و راه فرعی را در فوری‌ترین دوربرگردان، دور زد.
>  ۴ بهمن ۱۴۰۰ ← دامنه

از میان خاطراتم ( ۴ )

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من در یک محور عملیاتی با آقای بهرام اکبری لالیمی با جنازه‌ای در نوک قلّه‌ی سنگی محور انجیران مریوان، برخوردیم که بی‌حد وحشت‌آفرین بود. رفتم روی جنازه. گشتم که ببینم کیست. اسنادی همراهش بود. دیدم یک تبعه‌ی عربستان سعودی‌ست که برای کمک به صدام، به جنگ با ایران آمده بود. اسنادش را به حفاظت اطلاعات تحویل دادم. شب و روز را لای سنگ و صخره‌ها پناه می‌گرفتیم به‌سختی. با قاطرها برای ما آب و غذا می‌آوردند؛ خیلی‌هم کم. حالا ۴ مرداد ۱۳۶۷ است، از قلّه‌ی جنگی برگشتیم سطح شهر مریوان. با آقای جعفر ضابطی کمی گشت زدیم تا دفتر مخابرات پیدا کنیم، برخوردیم به دفتری، پس از کلی گشت، که نوبتی بود. نوبت زدیم یک زنگی بزنم ببنیم اولین فرزندم متولد شده یا نه؟ پس از یک ساعت، نوبت من شد. زنگ زدم به دفتر مخابرات داراب‌کلا. آن سال، آقای محمد گرجی همسایه‌ی ما متصدی دفتر تلفن محل بود. خونه‌ها هنوز کسی تلفن نکشیده بود. تا زنگ زدم و پرسیدم، محمد با خنده و صدای بلند خبر داد: «ابراهیم، به دنیا آمده...» که اسمش را از همان جوانی‌ام گذاشته بودم عارف. خبرِ خوش محمد گرجی از تاریخی‌ترین و لذت‌بخش‌ترین خبرِ زندگی‌ام بوده. که برای دیدنش روز می‌شماردم اما شدت‌گرفتن جنگ پس از قبول قطعنامه، کارم را زارِ زار کرده بود. بگذرم.

یادی از یک مدرّس زبَردست حوزه‌ی قم



«مرحوم مدرس افغانی»



به قلم دامنه: به نام خدا. سلام مرحوم آیت‌الله محمدعلی غزنوی، مشهور به «مدرّس افغان» در ۵ شهریور ۱۳۶۵ در ۸۱ سالگی در قم درگذشت. طلبه‌های قم ایشان را بسیار دوست می‌داشتند. لهجه‌ی زیبایش در تدریس و زبان طنزش در کلام، وی را فردی جذبنده ساخته بود و هنوز هم نوارهای بی‌شمارش طرفدار دارد. کمتر طلبه‌ای است که وی را نشناسد. پیکرش در مقبره‌ی خانوادگی آیت‌الله سیدمحمدصادق روحانی دفن است؛ در آخرِ خیابان چهارمردان، باغ بهشت قم، مقابل گلزار شهدا. عکاسِ دو تصویر قبر و سردرگاه، آقای احمد سمیعی مدیر وبگاه «میراث علمی سلَف».