ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نکتهی ۱
زبان فارسی هم هویت ماست، هم ادب ما و هم مرز ما. هر فارسیزبان، در این دایرهی وسیع جای دارد؛ چه در تاجیکستان باشد، چه در افغانستان و هندوستان و چه در هر کجای جهان.
نکتهی ۲.
دستکم دو دسته بر زبان فارسی ضربه وارد میکنند: کسانی که خیال میکنند فارسی را از هرچه عربیست، تماماً پاک کنند و مثلاً به ایران باستان بگرایند و ضدیت خود بر عرب را نشان دهند. این نه فقط شدنی نیست، نوعی واپسگراییست. زبان فارسی در همسایهی زبان عربی قرار دارد، طبق اصل مجاورت از زبان مجاور تأثیر میپذیرد و ورود پارهای واژگان زبان عربی بر شیرینی و کمال زبان فارسی افزوده است. سعدی اوج این ترکیب است. از سوی دیگر زبان اسلام زبان قرآن است که فارسیزبان با آن انس و قرابت دارد.
دستهی دوم کسانیاند که فرهنگ ترجمهی زبان انگلیسی را عیناً وارد فارسی میکنند و حتی نشان مدرنبودن خود را این میدانند در بیان یا نوشتار فارسی، از اصطلاحات انگلیسی استفاده کنند تا بر سایرین فخر بفروشند. این صدمه در محاورات ایرانیها همچنان حس میشود که سعی دارند از لغات انگلیسی استفاده کنند که مدرن و دانا بنمایند.
نکتهی ۳
مرحوم شهریار در سُرایش غزلشمارهی۱۶۰ خود، با عنوان «دنیای دل»، تضاد میان دل و تن را بهخوبی مطرح کرد. که دو بیت اول و آخر اوج آن است:
بیت اول:
چند بارَد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
بیت آخر:
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
قمر آریان را میشناسید؟
جمعه ۲۷ / ۱ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. قمر (زادهی فروردین ۱۳۰۰ قوچان) همسر زرینکوب (زادهی اسفند ۱۳۰۱ بروجرد اما اصالتاً اهل خوانسار) در دانشکدهی ادبیات فارسی تهران با او آشنا شد و هر دو در دورهی دکتری، باهم ازدواج کردند؛ البته آشناییشان در فضای دانشکده، ۹سال طول کشید تا زرینکوب در مشهد به خواستگاری قمر رفت. قمر خود میگفت به او احتیاج داشت، برای اینکه هزار مسئله بود که وی میخواست بداند و از نظرش این تنها زرینکوب بود که آن را میدانست.
قمر نویسندهی «روایت یک شاهد عینی» عبدالحسین زرینکوب را با اسم خودمانی و مخفّف «عبدی» صدا میکرد که مادرش گفت «عبدل» یا «عَدُل» صداش کن، ولی رفته رفته نام او در زبان قمر، به همان واژهی «عبدی» نشست که مایهی طنز هم شد، مثلاً «مهتدی صبحی» از دوستان آنان روزی از روی طنز و شوخی به قمر گفت: «عبدی چیه؟! بگو ارباب!»
رسالهی دکتریِ دکتر قمر آریان جزوِ اولین پژوهشهای فارسی دربارهی مسیحیت است. نیز جالب است بدانید که قمر آریان در جلسهی محاکمهی مرحوم دکتر محمد مصدق حضور داشت. او این صحنه را از فرصتهای مهم زندگیاش میدانست تا تصویر ملیشدن صنعت نفت همیشه در ذهنش جاودانه شود. او این دادگاه را عرصهی «محاکمهی انسانیت در برابر رذالت و خیانت» خواند و از ایستادگی مصدق در برابر دادگاه و حکومت شاه، دفاع کرد.
قمر آریان به شعر و شاعری نیز علاقهی وافر داشت و در ۲۲ سالگی، نیما یوشیج را ملاقات کرد. به روایت او هر بار که «سیمرغ» نیما یوشیج را زمزمه میکرد و یا «افسانه»ی وی را، لذت میبُرد. بهویژه به خاطر اینکه، این مرحوم یوشیج بود اولین بار شعر را از قید و بند قافیه آزاد کردهبود؛ بنابراین، دلش میخواست آن مرد را ببیند. لذا در یک مراسمی متوجه شد که نیما حضور دارد. فوراً جلو رفت و فریاد زد: «آقا شما نیما هستید؟ نیما گفت: بله خانم، مگر من داخل آدمها نیستم که این طور مرا صدا میکنید؟! گفتم البته که هستید.»
مقالات، اشعار و ترجمههای متعددی از خانم دکتر آریان در مجلاتی چون یغما، سخن، مهرگان، مروارید به چاپ میرسید. او -که از نخستین زنان دانشآموخته دانشگاه تهران و جزوِ اولین استادان زن دانشگاه در ایران بود- مدتی نیز سردبیر مجلهی «راهنمای کتاب» را برعهده داشت. و علاوه بر تحقیق و ترجمه و سرودن دوبیتیها، سالها در دانشگاه شهید بهشتی (ملی سابق) چه پیش و چه پس از انقلاب، ادبیات تدریس میکرد. وی دکتر زرینکوب را در سفرهای علمی هند، پاکستان، لبنان، آمریکا و چندین کشور اروپایی و عربی همراهی میکرد. بیتردید فرهنگ و تاریخ ایران مدیون دانشمندان بزرگ ازجمله این دو دانشمند است و آثار آنان بالاترین ارثیهایست که برجای گذاشتهاند.
آیا این را شنیدهاید که استاد عبدالحسین زرینکوب یک تشت یخ را زیر میز مطالعهاش میگذاشت و شبها پا را در آن فرو میبرد تا خوابش نبرَد و بتواند بیشتر بخوانَد و بنویسد بپژوهَد. این روحیه با تشویق قمر نیز همراه بود. و چه عالیست انسانهای بزرگ را همسرانی همراهاند.
زندهیاد قمر آریان در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ درگذشت؛ یعنی۳ سال بعد از درگذشت روانشاد عبدالحسین زرینکوب. زرینکوبی که قمر آریان باورش این بوده از اول وی را در انگلستان غلط معالجه کردند که بعد در آمریکا نتوانستند آن را جبران کنند؛ تبهای خیلیشدید، که خودشان گفتند «تب باکتری». و آریان چنین تبولرزهایی را هرگز در عمرش ندیده بود.
خانم «سمیرا شاهیان» برای این بانوی ایران، گردآوریهای مفیدی در «شهرآرا» (اینجا) صورت داد. نیز منابع زیر در شناخت دکتر قمر آریان مآخد خوبیست: «مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، «قمر آریان، ستارهای در آسمان فرهنگ پارسی»، «سازمان اسناد و کتابخانه ملی» و «مصاحبهی تاریخ شفاهی با دکتر قمر آریان». والسلام.
شمس و مولوی
متن نقلی: «نگاهی به رابطه ی شمس تبریزی با مولاناشمس با تقاضاهای عجیب و غریبش از مولانا سعی میکرد حشمت و غرور فقیهانهی او را بشکند. مثلاً از او زنی خوبروی میخواست یا به او مأموریت میداد به محله یهودیان برود و سبوی شراب را بر گردن گیرد (یعنی حتی پنهان نکند) و به نزد او بیاورد. اینها از سر هوس و خودخواهی شمس نبود، بلکه میخواست مولانا در بند نام و ننگ و حرف مردم نباشد و به کسی زهد نفروشد. شمس حتی او را به جز واجبات، از هر عبادت و ریاضت زاهدانهای منع کرد و بهجای آن، او را ملزم میکرد به سماع بپردازد؛ تا از طریق رقص و موسیقی روح در بند او را از تعلقات مادی و دنیوی رها کند. شمس حتی مانع مطالعهی مولانا میشد. در این مرحله از سلوک، مطالعه و درس و منبر را هم حجاب و مانع جوهر انسانی او و رسیدنش به عشق الهی میدانست.
هیچکس
به جز صلاحالدین پیر و حسامالدین جوان اجازهی ورود به این خلوت روحانی
نداشت و از حجرهی آنان فقط گاهگاه نوای نی و نغمهی رباب به گوش میرسید.
مولانا کمکم در وجود شمس ذوب شد. او دست این فقیه مدرسهنشین و اهل منبر
را گرفته بود و از دنیای سراسر دروغ و تزویر میگذراند و پلهپله به ملاقات
خدا میبرد. دیدگاه مولانا پس از آشنائی با شمس نسبت به همه چیز ، دین،
خدا، عرفان، مردم و.... تغییر یافت.
وقتی وی در پایان این مدت (سه ماه یا بیشتر) از این خلوت روحانی بیرون آمد، دیگر با مولانایی که چند ماه پیش، از مدرسهی بازار پنبهفروشان بهخانه برمیگشت شباهت نداشت. بعد از آن روز، دیگر هرگز کسی او را با آن هیبت پرشکوه وجلال، با مرکبی که اطراف آن را طالب علمان مجذوب و مستفیدان مسحور کلام استاد مدرس احاطه کرده بودند، ندید. به همین خاطر عدهای شایع کردند که بیگانهای که خود را بهصورت حلوافروشی درآورده بود؛ به او حلوایی مسموم داد و باعث دیوانگی او شد. حتی نیمقرن بعد، بعضی از مردم شهر قونیه، این داستان را برای ابنبطوطه سیاح مغربی نقل کردند.
شمس و مولوی
از
این پس، در پایان این خلوت روحانی، مولانا مردم را با چشم دیگری میدید،
با شفقت و علاقهی بیشتر. خشونت و غرور خاص فقها و ائمه علم در وجود او
فروکش کرده بود. با هیچکس خود را بیگانه نمیدید، هیچکس را تحقیر
نمیکرد، از هیچکس رو برنمیگرداند، هیچکس را هم تکفیر نمیکرد. در واقع
او هرکس (و هر چیزی) را در عالم، عاشق خدا میدانست که اگر انسان خوبی نیست
راه خود را گم کرده و ذاتاً بد نیست.
بقیه در ادامه