شمس و مولوی
متن نقلی: «نگاهی به رابطه ی شمس تبریزی با مولاناشمس با تقاضاهای عجیب و غریبش از مولانا سعی میکرد حشمت و غرور فقیهانهی او را بشکند. مثلاً از او زنی خوبروی میخواست یا به او مأموریت میداد به محله یهودیان برود و سبوی شراب را بر گردن گیرد (یعنی حتی پنهان نکند) و به نزد او بیاورد. اینها از سر هوس و خودخواهی شمس نبود، بلکه میخواست مولانا در بند نام و ننگ و حرف مردم نباشد و به کسی زهد نفروشد. شمس حتی او را به جز واجبات، از هر عبادت و ریاضت زاهدانهای منع کرد و بهجای آن، او را ملزم میکرد به سماع بپردازد؛ تا از طریق رقص و موسیقی روح در بند او را از تعلقات مادی و دنیوی رها کند. شمس حتی مانع مطالعهی مولانا میشد. در این مرحله از سلوک، مطالعه و درس و منبر را هم حجاب و مانع جوهر انسانی او و رسیدنش به عشق الهی میدانست.
هیچکس
به جز صلاحالدین پیر و حسامالدین جوان اجازهی ورود به این خلوت روحانی
نداشت و از حجرهی آنان فقط گاهگاه نوای نی و نغمهی رباب به گوش میرسید.
مولانا کمکم در وجود شمس ذوب شد. او دست این فقیه مدرسهنشین و اهل منبر
را گرفته بود و از دنیای سراسر دروغ و تزویر میگذراند و پلهپله به ملاقات
خدا میبرد. دیدگاه مولانا پس از آشنائی با شمس نسبت به همه چیز ، دین،
خدا، عرفان، مردم و.... تغییر یافت.
وقتی وی در پایان این مدت (سه ماه یا بیشتر) از این خلوت روحانی بیرون آمد، دیگر با مولانایی که چند ماه پیش، از مدرسهی بازار پنبهفروشان بهخانه برمیگشت شباهت نداشت. بعد از آن روز، دیگر هرگز کسی او را با آن هیبت پرشکوه وجلال، با مرکبی که اطراف آن را طالب علمان مجذوب و مستفیدان مسحور کلام استاد مدرس احاطه کرده بودند، ندید. به همین خاطر عدهای شایع کردند که بیگانهای که خود را بهصورت حلوافروشی درآورده بود؛ به او حلوایی مسموم داد و باعث دیوانگی او شد. حتی نیمقرن بعد، بعضی از مردم شهر قونیه، این داستان را برای ابنبطوطه سیاح مغربی نقل کردند.
شمس و مولوی
از
این پس، در پایان این خلوت روحانی، مولانا مردم را با چشم دیگری میدید،
با شفقت و علاقهی بیشتر. خشونت و غرور خاص فقها و ائمه علم در وجود او
فروکش کرده بود. با هیچکس خود را بیگانه نمیدید، هیچکس را تحقیر
نمیکرد، از هیچکس رو برنمیگرداند، هیچکس را هم تکفیر نمیکرد. در واقع
او هرکس (و هر چیزی) را در عالم، عاشق خدا میدانست که اگر انسان خوبی نیست
راه خود را گم کرده و ذاتاً بد نیست.
بقیه در ادامه
او
وقتی پس از این خلوت طولانی به جمع مریدانش برگشت، علاقهای به تدریس و
منبر رفتن نداشت و بهجای آن، مجالس سماع برگزار میکرد که از نظر بسیاری
از علما، مریدان و مردم، یک بدعت ناپسند بود.
از آن پس بهجای مجالس
مولانا، مجالس شمس برپا میشد که گزارش آن بهصورت مقالات شمس باقی مانده
است. اما این مجالس مورد پسند اکثر مریدان مولانا نبود. سخنان شمس که
بهقول خودش همه بر وجه کبریا میآمد و تند و گستاخگونه و گزنده بود، با
شیوهی بیان سابق مولانا فرق میکرد و مقبول مریدان نبود. از آن گذشته شمس
با مولانا و حتی مریدانش بهزبان تحکم سخن میگفت و این فقیه بلندآوازه چون
کودکی دبستانی در مقابل او مطیع و سرا پا گوش بود.
علاقه
و عشق مولانا به شمس، موضوعی پنهانی نبود و او از ابراز آن در بین بزرگان
شهر و مردم ابائی نداشت. روزی در مراسم افتتاحیه مدرسه علمیهی بزرگی در
قونیه، وقتی او در بین علما در بالای مجلس نشسته بود صحبت از این شد که صدر
مجلس کجاست. پس از بحثهای زیاد وقتی نظر مولانا را پرسیدند، او گفت: «
صدر علما در میان صفه است، صدر عرفا در کنج خانه، صدر صوفیان در کنار صفه
است و در مذهب عاشقان صدر در کنار یار است.» همان وقت از بین علما برخاست و
در صف نِعال (محل درآوردن کفشها) که جای غربیان و بینام و نشانها بود،
در کنار شمس نشست.
شمس
علاوه بر رفتار گستاخ و بیپروایش گاهی کارهای عجیبی میکردکه اعتراض
یاران مولانا را در پی داشت. مثلاً گاهی در کنار در ورودی اتاقی که مولانا،
یارانش را به حضور میپذیرفت مینشست و از هرکس که میخواست به دیدار
مولانا برود پولی مطالبه میکرد. گرچه این کار برای آزمایش صدق و اخلاص
مریدان بود، اما بسیاری آن را سوءاستفاده شمس از نفوذش بر روی مولانا
میدانستند.
در
مجالسی که شمس حاضر بود مولانا لب به سخن نمیگشود و سراپا گوش بود. حتی
به دستور مولانا، این سخنان عجیب، پرنکته و گزنده را مینوشتند که
نسخههایی از این مطالب با عنوان مقالات شمس باقی مانده است.
شمس
به سؤالات مریدان هم پاسخهایی تلخ و کوبنده میداد مثلاً طلبهای که
میگفت هستی خدا را به دلیل قاطع ثابت کرده است را مسخره میکرد که: «دیشب
فرشتگان برای تشکر از تو آمده بودند که پروردگارشان را ثابت کردهای! آخر
خداوند ثابت است و حاجت به اثبات تو ندارد. آنکه وجودش را پیش او در مرتبه
و مقام اثبات باید کرد هم توئی.»
روزی
بر سر عدهای از علما که با هم بحث میکردند و هرکدام کلامشان را با
جملهی "حدثنا" (یعنی فلان استاد برایم روایت کرد) آغاز میکردند فریاد زد
«تا کی از این حدثنا مینازید، خود یکی در میان شما نیست تا از "حدثنی قلبی
عن ربی" (یعنی قلبم از پروردگارم روایت کرد) سخن گوید.»
این
رفتار معمولاً سرشار از کبر و خشونت این مرد تبریزی، مولانا را شیفته او
کرده بود؛ اما نفرت اکثر مریدان بر میانگیخت. آنان اگرچه در مقابل مولانا
با شمس خوشروئی میکردند، اما وقتی او را تنها میدیدند از هیچ تحقیر و
توهینی نسب به او خودداری نمیکردند، حتی بارها بهمرگ تهدید شد.
صوفیان
شهر طعنه میزدند که «خاک خراسان متابعت خاک تبریز کرده». کمکم ماندن
برای شمس مشکل شد و او ناگهان در 21 شوال 643 ه.ق (بدون اینکه به کسی خبر
بدهد) از قونیه رفت.
پس
از غیبت دوم شمس، جاذبه و شور و سماع تمام وجود مولانا را تسخیر کرده بود.
در خانه گهگاه رباب مینواخت. حتی به ذوق خود تغییراتی درساختمان رباب
داد. روحش آنقدر بهموسیقی حساس بود که حتی بهصدای چرخیدن آسیاب بهوجد
میآمد. روزی در بازار یک روستائی ترکزبان پوست روباه میفروخت و به ترکی
فریاد میزد: «دلکو، دلکو» (یعنی روباه). مولانا بهیاد احوال عشق افتاد و
با استفاده از معنی فارسی این لفظ بهآهنگ «دلکو، دلکو» ترانهی زیر را
سرود و با یارانش در میانهی بازار به سماع پرداخت.
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل؟
زر کو؟ زر کو؟ زر از کجا؟ مفلس و زر؟
روزی
مولانا با یارانش از بازار زرکوبان میگذشت. زرکوبان (طلاسازان) ورقههای
طلا را با آهنگی موزون میکوبیدند تا آن را بهصورت زینتآلات درآورند. این
آهنگ موزون پتک و سندان که در زیر سقف بازار میپیچید، آهنگ غریبی ایجاد
کرد که ناخوآگاه مولانا را بهوجد آورد و به سماع و چرخیدن پرداخت.
هنگامهای عظیم بهپا شد و مردم به گِرد این فقیه که با مریدانش در وسط
بازار میچرخیدند و میرقصیدند خیره شدند. صلاحالدین زرکوب یار دیرینهی
مولانا که این سماع از مقابل دکان او شروع شده بود به شاگردانش دستور داد
به کوبیدن ادامه دهید، حتی اگر قطعات طلا خرد و پراکنده شود. او و شاگردانش
بر خلاف بقیهی زرکوبان که به تماشا آمده بودند بهکوبیدن ادامه دادند.
پس از مدتی صلاحالدین هم به جمع سماع کنندگان پیوست. سماع مدتها ادامه
داشت و در آخر فقط مولانا و صلاحالدین باقی ماندند و میچرخیدند. تا وقتی
که یاران او نوازندگان موسیقی را خبر کنند که بر همان آهنگ به نواختن ادامه
دهند، شاگردان صلاحالدین از نفس افتادند و تمام ورقهها و شمشهای طلای
موجود در کارگاه ریز ریز شد و در همهجا پراکنده گشت. عاقبت صلاحالدین هم
از پا افتاد و کنار کشید و مولانا هم به احترام او سماع را پایان داد.
صلاحالدین به شکرانهی این سماع تمام طلاهای مغازهی خود را بهشاگردانش و
حاضران بخشید. گویا این غزل دیوان شمس یادگار آن سماع است.
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی
پس
از ماجرای سماع در بازار زرکوبان که مولانا پاکبازی صلاحالدین فریدون را
دید؛ علاقهاش به این روستازادهی بیسواد که ایمان و اخلاصش از بقیه یاران
مولانا بیشتر بود، دوچندان گشت. مولانا او را تبلور و نمونهای از روحیات و
عرفان شمس میدید که دلی سپید همچون برف دارد که آلوده به خودخواهی و
توهمات عالمان نیست. از آن به بعد صلاحالدین چون شمس، موضوع عشق مولانا شد
و خلیفهی او در بین یارانش بود.
سماع
از نظر مولانا یک نمایش رمزگونه نبود که با آداب خاصی اجرا شود تا دیگران
را تحت تأثیر قرار دهد. این رقص وجدی از شور و هیجان بود که نوعی تزکیهی
روحانی و عبادتی بدون آداب و ترتیب را نشان میداد. سماع یک دعای مجسم و
نمازی بیخودانه بود. مولانا در پاسخ فقیهی که سماع را حرام میدانست پاسخ
داد که: «مثل بعضی حرامها که در موقعیت دیگر حلال میشود (مثل خوردن گوشت
مردار در حال اضطرار) اهل طریقت هم زمانی، تجلی انوار الهی و غلبهی حالات
عشق بر ایشان آنچنان سنگین است، که اگر به سماع و رقص نپردازد نمیتوانند
تحمل کنند و از پای درمیآیند.» پیامبر هم زمانیکه سنگینی وحی و کلام الهی
طاقتش را طاق میکرد به عایشه میگفت با من سخن بگو. (وگرنه سخنان عایشه
در مقابل کلام الهی چه ارزشی داشت)
شمس
طبع ناسازگاری داشت که اعتدال را در آن راه نبود. عدهای دیوانهوار عاشقش
بودند، و عدهای آنقدر از او نفرت داشتند که بهخونش تشنه بودند. حالتی
سودائی، زودرنج و ماخولیائی که بر اطوار و رفتارش حاکم بود، باعث میشد که
هیچکس نتواند در مقابلش بیتفاوت باشد. او دائم مورد پرسش، کنجکاوی، تحسین
و یا انکار اطرافیان بود. او حتی در جوانی با پدرش هم نتوانسته بود سازگار
باشد و هر شیخ و مدرسی را هم پس از مدتی رها کرده بود. این بیقراری و هر
زمان جائی بودن، سبب شده بود که او را شمس پرنده بنامند. این پرنده با رها
شدن از عشق کیمیا، دوباره بهپرواز درآمد و ردی از خود در قونیه باقی
نگذاشت.
بعد
از رفتن شمس شایعاتی در مورد قتل او به دست عدهای با سرکردگی علاءالدین
فرزند مولانا (بر سر عشق کیمیا) و ناپدید شدن جسدش نقل شده است. اما
هیچکدام سند تاریخی و حتی منطق عقلی ندارد. ضمن اینکه جستجوی مولانا
بهدنبال شمس سالها ادامه داشت.
تمام
طلوع و غروب شمس در افق قونیه دو سال هم طول نکشید. با این وجود خاطرهی
او در آثار مولانا برای همیشه زنده ماند. رفتار شمس با اغلب صوفیان زمان
خودش تفاوت داشت. او به سبزک (حشیش) که بسیاری از صوفیان به آن معتاد
بودند، علاقهای نشان نمیداد. لباس درویشان را نمیپوشید (چون نمیخواست
خود را انگشتنمای مردم کند). از اوقاف خانقاهها و هدیههایی که به
درویشان میدادند (فتوح) دوری میکرد. به سلسلههای صوفیه که هرکدام خرقه
را از شیخ پیش از خود میگرفتند اعتقادی نداشت و مدعی بود خرقهی خود را از
رسولخدا گرفته است. پس از مدتی که در محضر شیخی بود او را رها میکرد و
به دنبال شیخ کاملتری میگشت. شیخ ابوبکر سلهباف را در تبریز رها کرد چون
که میپنداشت «شیخ را مستی از خدا هست لیکن آن هشیاری که بعد از آن است،
نیست». رفتار محیالدین ابنعربی (وفات 638) که از او به نام شیخ محمد یاد
میکرد، را هم نپسندید و ادعاهای او را شطحآمیز و ناشی از بلندپروازیهای
خودنگرانه میدانست که به خطاهای دیگران اعتراض میکرد، اما خطاهای خود را
نمیدید. شیخ اوحدالدین کرمانی (وفات 635) را شایستهی ملامت میدانست و او
را که زیبائی الهی را در جمال پسران نوجوان زیبارو مشاهده میکرد، فردی
خالص و بیغرض ندید. اوحدالدین میگفت: «من مثل کسی که عکس ماه را در آب
زلال میبیند، جمال الهی را چهرهی پسران زیبارو میبینم» و شمس طعنه میزد
که: «اگر تو مرضی در گردنت نداری سرت را بالا کن و ماه را مستقیم ببین!!»
شمس
بسیاری از آداب و رسوم صوفیان زمان خود را هم نقد میکرد. مثلاً چلهنشینی
درویشان را که به استناد چهل روز دوری گزیدن حضرت موسی از مردم برای میقات
خداوند (بر اساس روایت قرآن) اجرا میشد را متابعت امت محمد از موسی (نوعی
ارتجاع!) میدانست. یا شیخی صوفی که مرید خودش را تعلیم میداد که ذکر را
از ناف برآوَرَد (شاید تأثیر از جوکیهای هند که هنگام گفتن "ماترا"، اول
بر روی ناف تمرکز میکردند) به اعتراض و طنز یادآوری کرد که: «ذکر از ناف
برمیاور، از میان جان برآور». اما به سماع صوفیان اهمیت بسیار میداد و آن
را وسیلهی رهایی از خودی و رسیدن به مرتبهی رؤیت و تجلی میدید.
شمس
گرچه از محضر فقها و صوفیان بزرگ استفاده کرده بود، تظاهر به زهد و
مقدسمآبی را دوست نداشت. در سفرهایش نه در مدرسهی علمیه توقف میکرد نه
در خانقاه. معمولاً فقط از دسترنج خودش که گاه از فعلگی (کارگر بنائی) یا
بافتن بند شلوار بهدست میآمد امرار معاش میکرد. گاهی هم معلم مکتبخانه
کودکان میشد. شمس بهرسم صوفیان از کسی خرقه نگرفت (معمولاً لباس معمولی
فقرا را میپوشید) و بهکسی هم خرقه نداد، پس به سلسلهای هم منسوب نبود.
در
مدت اقامت در قونیه، شمس به اصرار مولانا، هادی و مرشد او شد. اما خودش
بارها اقرا کرد که یکصدم علم مولانا را هم ندارد. شمس در مقابل ستایشهای
مولانا از خودش میگفت: «قول او را انکار نتوان کرد اما صدهزاران شمسالدین
تبریزی از عظمت مولانا ذرهای بیش نیست.» شمس هم از وجود مولانا بهرهها
برد، یعنی یک تعلیم دوسویه بین آنها برقرار بود.
تعلیمات
شمس در خور فهم عوام نبود. خود او میگفت: «مرا در این عالم با عوام کاری
نیست. برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالماند، انگشت بر رگ
ایشان مینهم (یعنی معاینه و درمان میکنم) .» اما مولانا ارتباط بهتری با
مردم داشت و میتوانست این تعلیمات شمس را به مردم منتقل کند.
رفتن
بیخبر و بدون خداحافظی شمس برای مولانا ضربهی بزرگی بود که او را به
سرحد جنون کشاند. او خود را در شعر و رقص و سماع غرق کرد. اینکار برای
فراموش کردن درد جدائی بود. شاید هم برای اینکه رقص و سماع یادگار شمس بود
و خاطرهی او را در ذهن مولانا زنده میکرد.
مولانا
در هر مجلسی که با یاران و مریدانش داشت، بهجای درس و تلاوت قرآن و
موعظه، به غزلخوانی، موسیقی ، رقص و سماع میپرداخت. هیچ نوازندهای در
قونیه نبود که بارها صدای سازش از منزل مولانا یا مجالسی که او درآن حضور
داشت، بلند نشود. در رقص و سماع مطربان از دست او بهجان میآمدند و یاران و
مریدان قدرت ادامه دادن همپای او را نداشتند. غزلهایی که او به یاد شمس
میسرود از دهها و صدها و هزارها گذشت.
مدتها
گذشت اما اثری از شمس پدید نیامد. مولانا برای جستجوی شمس، همراه مریدانش
به شام رفت. اما اثری از شمس نبود. مولانا در دمشق هم مجالس سماع برپا کرد،
تا شاید در بین مشتاقانی که در این مجالس جمع میشود، کسی از شمس خبری
داشته باشد (بعضی از غزلیات عربی مولانا یادگار این مجالس است). هیچ اثر و
خبری از شمس پرنده نبود و مولانا خسته و فرسوده به قونیه برگشت.
مدتی
بعد مولانا سفر دیگری هم بهدمشق کرد که حاصلی نداشت، و اثری از شمس بدست
نیامد. او حتی به فکر سفر بهتبریز هم افتاد، اما کمکم از یافتن شمس
ناامید شد. شاید شمس که به او بریدن از تعلقات برای رسیدن بهخدا را یاد
میداد، یکی از درسهایش هم، بریدن از تعلق خاطر بهشمس بود تا مراحل تبتل
کامل شود و او بهفنا نزدیک گردد.
در
سلوک و عرفان رسیدن به وصال الهی دو قدم دارد. قدم اول جدا شدن از تعلقات و
وابستگیها، و قدم دوم بیرون آمدن از خود و رها کردن نفس. قدمی دیگری وجود
ندارد و وصال آنجاست. "خُطوَتانِ وَ قَد وَصَلت"
در
بازگشت از سفر شمسجویانهی دوم، مولانا خودش را در شعر و غزل غرق کرد.
مجالس درس و موعظه برایش جاذبهای نداشت. البته مجبور بود بهخاطر سکونت در
مدرسه بهاءولد بهدرخواستهای فتوی پاسخ دهد.
پس
از غیبت دوم شمس، جاذبه و شور و سماع تمام وجود مولانا را تسخیر کرده بود.
در خانه گهگاه رباب مینواخت. حتی به ذوق خود تغییراتی درساختمان رباب
داد. روحش آنقدر بهموسیقی حساس بود که حتی بهصدای چرخیدن آسیاب بهوجد
میآمد. روزی در بازار یک روستائی ترکزبان پوست روباه میفروخت و به ترکی
فریاد میزد: «دلکو، دلکو» (یعنی روباه). مولانا بهیاد احوال عشق افتاد و
با استفاده از معنی فارسی این لفظ بهآهنگ «دلکو، دلکو» ترانهی زیر را
سرود و با یارانش در میانهی بازار به سماع پرداخت.
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل؟
زر کو؟ زر کو؟ زر از کجا؟ مفلس و زر؟
روزی
مولانا با یارانش از بازار زرکوبان میگذشت. زرکوبان (طلاسازان) ورقههای
طلا را با آهنگی موزون میکوبیدند تا آن را بهصورت زینتآلات درآورند. این
آهنگ موزون پتک و سندان که در زیر سقف بازار میپیچید، آهنگ غریبی ایجاد
کرد که ناخوآگاه مولانا را بهوجد آورد و به سماع و چرخیدن پرداخت.
هنگامهای عظیم بهپا شد و مردم به گِرد این فقیه که با مریدانش در وسط
بازار میچرخیدند و میرقصیدند خیره شدند. صلاحالدین زرکوب یار دیرینهی
مولانا که این سماع از مقابل دکان او شروع شده بود به شاگردانش دستور داد
به کوبیدن ادامه دهید، حتی اگر قطعات طلا خرد و پراکنده شود. او و شاگردانش
بر خلاف بقیهی زرکوبان که به تماشا آمده بودند بهکوبیدن ادامه دادند.
پس از مدتی صلاحالدین هم به جمع سماع کنندگان پیوست. سماع مدتها ادامه
داشت و در آخر فقط مولانا و صلاحالدین باقی ماندند و میچرخیدند. تا وقتی
که یاران او نوازندگان موسیقی را خبر کنند که بر همان آهنگ به نواختن ادامه
دهند، شاگردان صلاحالدین از نفس افتادند و تمام ورقهها و شمشهای طلای
موجود در کارگاه ریز ریز شد و در همهجا پراکنده گشت. عاقبت صلاحالدین هم
از پا افتاد و کنار کشید و مولانا هم به احترام او سماع را پایان داد.
صلاحالدین به شکرانهی این سماع تمام طلاهای مغازهی خود را بهشاگردانش و
حاضران بخشید. گویا این غزل دیوان شمس یادگار آن سماع است.
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی
پس
از ماجرای سماع در بازار زرکوبان که مولانا پاکبازی صلاحالدین فریدون را
دید؛ علاقهاش به این روستازادهی بیسواد که ایمان و اخلاصش از بقیه یاران
مولانا بیشتر بود، دوچندان گشت. مولانا او را تبلور و نمونهای از روحیات و
عرفان شمس میدید که دلی سپید همچون برف دارد که آلوده به خودخواهی و
توهمات عالمان نیست. از آن به بعد صلاحالدین چون شمس، موضوع عشق مولانا شد
و خلیفهی او در بین یارانش بود.
سماع
از نظر مولانا یک نمایش رمزگونه نبود که با آداب خاصی اجرا شود تا دیگران
را تحت تأثیر قرار دهد. این رقص وجدی از شور و هیجان بود که نوعی تزکیهی
روحانی و عبادتی بدون آداب و ترتیب را نشان میداد. سماع یک دعای مجسم و
نمازی بیخودانه بود. مولانا در پاسخ فقیهی که سماع را حرام میدانست پاسخ
داد که: «مثل بعضی حرامها که در موقعیت دیگر حلال میشود (مثل خوردن گوشت
مردار در حال اضطرار) اهل طریقت هم زمانی، تجلی انوار الهی و غلبهی حالات
عشق بر ایشان آنچنان سنگین است، که اگر به سماع و رقص نپردازد نمیتوانند
تحمل کنند و از پای درمیآیند.» پیامبر هم زمانیکه سنگینی وحی و کلام الهی
طاقتش را طاق میکرد به عایشه میگفت با من سخن بگو. (وگرنه سخنان عایشه
در مقابل کلام الهی چه ارزشی داشت)
زمانی که مولانا بهنواختن رباب
تمایل پیدا کرد و در سماع با آهنگ رباب بهرقص میپرداخت؛ مورد طعنهی
روحانیون واقع شد. او به فقیهان پیغام داد: « آنچه تعلق به جاه و مقام اهل
علم دارد، از مدرسه و درس و اوقاف و غیر آن، از جانب ما ترک شد و بر آن
حضرات مسلم گردید. کسی به رباب بیچاره توجه نمیکرد. ما از راه غریبنوازی
به دلنوازی آن پرداختیم. اگر این هم بهکار شما میخورد، به شما واگذار
خواهم کرد!»
سماع
مولانا، برعکس درویشان دروغین، همیشه با شکم گرسنه و ریاضتهای مختلف
انجام میشد. او خالی بودن معده را شرط سماع میدانست. اینکار سماع را از
رقصی سرخوشانه، به یک عبادت، ریاضت نفس، و مراقبت قلبی تبدیل میکرد.
مولانا
سعی میکرد مجالس سماعش از هر مفسدهای خالی باشد. اجازه نمیداد زنان و
پسران نابالغ در یک مجلس با مردان سماع کنند و افراد فاسدالاخلاق را به
مجالس راه نمیداد. تمام اشعار قرائت شده در مجالس او نیز شعرهای عرفانی
بود که مضامین بلند معنوی داشتند. با این شرایط، مجالس درس و منبر فقیهان،
گرچه ظاهر پاکیزهای داشت بیشتر از مجالس مولانا، آلوده به صفات ناپسند
شیطانی (مثل کبر ، غرور، ریاکاری، دروغ و . . .) بود.
برای
مولانا، سماع همچون عبادت بود. اگر نوازندگان دیر میرسیدند، تا آنها
بیایند بهنماز میایستاد. در سماع شور و حالی داشت که هیچکس حتی
صلاحالدین هم بهپای او نمیرسید و خسته میشد. سماع و رقص تا پاسی از شب
ادامه طول میکشید به حدی که نوازندگان هم خسته میشدند و نمیتوانستند
همپای او بیدار بمانند و بدون هیچ استراحتی بنوازند. او در این عبادت
عاشقانه خستگی نمیشناخت و گاه فقط رسیدن وقت نماز، او را از ادامه سماع
باز میداشت.
مولانا
اغلب مجالی برای توجه به مریدان نداشت؛ چون مانند اکثر صوفیان و فقیهان
دلخوش به جمع کردن مریدان به گرد خویش نبود. او بیشتر اوقات به ریاضت و
عبادت و سماع میگذشت و رابط او با مریدانش صلاحالدین زرکوب بود. گرچه
بسیاری از افراد صلاحالدین را مردی عامی و بیسواد میدانستند؛ اما ضمیر
پاکش مولانا را شیفتهی او کرده بود و تا حدی جای خالی شمس را برایش گرفته
بود.
صلاحالدین
هم مانند شمس با مولانا رابطهی خانوادگی برقرار کرد و دخترش (فاطمه
خاتون) را به ازدواج سلطانولد پسر بزرگ مولانا درآورد. اشتغال صلاحالدین
بهرسیدگی امور مریدان مولانا، او را از حرفهی اصلیاش (زرکوبی) بازداشت.
او از نظر مالی روز بهروز فقیرتر شد بهحدی که حتی در اواخر عمر، برای
هزینهی زندگی و جهیزیه دختر کوچکش هم نیازمند کمک مالی مولانا بود. اما او
خود را در این معاملهی معنویت و مادیت بازنده نمیدانست و هرچه میگذشت
ارادت و عشقش به این راه عرفانی بیشتر میشد.
بسیاری
از مریدان مولانا صلاحالدین را لایق منصب شیخ و صوفی بودن و واسطهی
ارتباطشان با مولانا نمیدانستند، چون علاوه بر بیسوادی، سخنآوری و
مجلسآرائی هم نداشت. این پیرمرد که الحمد نماز را با تجوید درستی
نمیخواند، بسیاری از کلمات روزانه را هم عامیانه و غلط بیان میکرد. مثلاً
به جای قفل میگفت قلف! ، یا مبتلا را مفتلا تلفظ میکرد. این عیبهای
ظاهری در نظر مولانا حُسن صلاحالدین بود و او را چون همان چوپان سوختهجان
(در مقابل موسی) میدانست که هیچ آداب و ترتیبی برای ارتباط با خدا لازم
نداشت.
ناخرسندی
مریدان از صلاحالدین به بدگوئی و طعنه هم رسید و آشکار و پنهان او را
ساحری میدانستندکه مولانا را افسون کرده است. عدهای از آنان (از جمله
فردی بهنام ابنچاووش) علناً در حضور مولانا بهبدگوئی او پرداختند و وقتی
با عتاب مولانا روبرو شدند به توطئه برای قتل هم پرداختند (مثل رفتاری که
با شمس داشتند). اما با بیاعتنائی صلاحالدین و قهر و توبیخ مولانا، کمکم
مجبور شدند شیخی و رهبری صلاحالدین را بپذیرند.
مولانا،
صلاحالدین را همان شمس، در لباسی دیگر میدید. حتی بهیارانش توصیه
میکرد برای رعایت ادب، در حضور صلاحالدین نام شمس را نیاورید و میگفت با
حضور او نور بایزید و جنید را میبیند.
بعد
از دیدار با شمس، مولانا فقط دو بار به منبر رفت و برای عوام سخن گفت که
هر دو هم بهاصرار صلاحالدین بود. اما هر بار سخن او شوری در وجود
صلاحالدین (و بهدنبال او دیگران) برانگیخت که یاران را بهسماع واداشت و
آنان رقصان و چرخزنان از مسجد بهکوی و بازار آمدند. بعد از آن، مولانا
برای حفظ حرمت مسجد دیگر بهمنبر نرفت.
صلاحالدین
ده سال شیخ و مرشد یاران مولانا بود (657-647). در این سالها او و مولانا
یک روح در دو بدن بودند. وجود صلاحالدین به مولانا کمک کرد که از شور و
وجد طولانی زمان دیدار با شمس، کمکم به آرامش و طمأنینه برسد. حاصل آن
شورها با انجام سماع در قالب غزلهای دیوان شمس به یادگار ماند.
صلاحالدین
در محرم 657 ه.ق درگذشت و بهخاطر علاقهاش به سماع، او را با آهنگ دف و
کوس تشییع کردند. تابوت را که هشت دسته قوال (نوازنده) درپیشاپیش آن حرکت
میکرد؛ مولانا با یارانش چرخزنان و سماعکنان تا مقبرهی بهاءولد همراهی
نمود. بدینگونه استخوانهای خسته و فرسودهی زرکوب قونیه در کنار مرقد
سلطانالعلمای بلخ به خاک رفت.
جلال الدین محمد مولوی بلخی
اثر
دهسالهی صحبت صلاحالدین زرکوب برای مولانا، تزکیه از شور بیلجام
سالهای جستجو، و نیل بهآرامش نسبی بود که او را برای طی کردن راه
تَبَتُّل تا فنا، به اقلیم قرار و سکون برد. مولانا برای احترام بهیاد و
خاطرهی صلاحالدین، تا 5 سال بعد (662) کسی را بهجانشینی او برنگزید.
گرچه برای جانشینی او، شخص حسامالدین چلبی (متولد622) از چند سال قبل در
نظر داشت.»
حسین مدرس زاده
مسئول انجمن ادبی / اردیبهشت 96.(منبع)